برگی از دفتر ایام- (سی و هفت)- یادِ رضا ستوده و کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی، اکبر معصوم بیگی
برگرفته از بلوگ گفتگوهای زندان
در اواخر بهار سال 1351 هنگام ورود به زندان قصر شماره ی 3 با جهانی از شگفتی ها رو به رو شدم. تا آن زمان هرگز پایم به زندان و جاهای محصور باز نشده بود. عجیب هم نبود، تازه بیست و یک سال ازعمرم می گذشت و دلیلی نداشت که گذرم به زندان و بند بیفتد. پیش از پیوستن به صف مبارزان آرزوها و آمال شخصی فراوان داشتم و می دانستم که برآوردنِ هیچ یک از این خواسته ها مستلزم بند و زندان نیست. پس از آن هم تنها رویایی که داشتم کشته شدن در حین عملیات یا در درگیری خیابانی بود، از افتادن به «گوشه»ی زندان کوچک ترین تصوری نداشتم: یا ادامه ی مبارزه یا مرگ. و اکنون در زندان بودم.
اتاق های شماره ی 3 زندان قصر به شکل حرف «اِل» لاتین بود، با حیاط قِناسی که در منتهاالیه غربی آن لَچَکی مثلثی شکلی افتاده بود که بعدتر محل بیتوته کردن من و رفیقانم شد: خلوت می کردیم و از هر دری سخن می راندیم. در این ساختمان «اِل» مانند، درهرضلع، در یک طرف چند اتاق بزرگ و کوچک و درطرف مقابل تنگ دیوارهای ستبر گچ کاری شده ی قدیمی عصر قاجار یک ردیف گنجه ی چوبی خوش تراش و شکیل قرارداشت که کار یکی از زندانیان نجار ماهر به نام «استادغفور» بود که در حرفه ی خود از سرآمدانْ شمرده می شد. زمانی که من و رفیقانم، همراه عده ای دیگر، به قصر رسیدیم اتاق ها پر از زندانی بود و طبعا زندانیان جدید بی جا و مکان بودند و چاره ای نداشتند جز این که یا در راهروها (و بعد ها با گرم شدن هوا) یا در حیاط بخوابند. وسایل خواب و آسایش مان را در کیسه ای پارچه ای می تپاندیم و درگوشه ای می گذاشتیم و هرشب آن را به کول می کشیدیم و جایی برای خفتن می یافتیم. قصر شماره ی 3 پاتیل درهم جوشی از آدم ها و گروه ها و محفل های سیاسی بود: دو برادر خان زاده که برسر مال و منال و مِلک وزمین با برخی از اعضای خاندان سلطنتی و دربار درگیر شده بودند و گذارشان به زندان افتاده بود. چند نفری ازکُردها از فرقه ی «نقشبندیه»، چهار-پنج نفری از اعضای عرب «جبهه ی آزادی بخش اهواز» که به سبب ترکاندن لوله های نفتی در زندان بودند، یک گروه کمونیستی به نام گروه «دارایی» که وجه تسمیه اش از آن جا بود که برخی از عضوهای آن کارمند وزارت دارایی بودند، و برخی کسان که منفرد بودند، مانند آدم بسیارنزدیکْ بینی به نام قدمعلی سرامی که بعدها شاهنامه شناس بنامی شد و معمولا در زاویه ی تاریک و رمز آلود این «اِل» تاریخی بیتوته می کرد و شب و روز با چشم های تنگ کرده فقط می خواند و می خواند و با احدی سر و کار نداشت؛ علی اکبر اکبری محقق خودْآموخته و پُرتوش و توان که کتابی در نقد اندیشه های واپس نگرانه ی دکترعلی شریعتی نوشته بود و مورد نفرت مذهبیانِ قشریِ متعصب بود و من او را از بابت مطلبی که درباره ی «لمپنیسم در سینمای فارسی» در مجله ی «آرش» نوشته بود و نیز پاره هایی از همان نقدش بر شریعتی که در برخی نشریه ها چاپ شده بود می شناختم و ده روزی پس از ورود ما به قصر پس از طی یک سال زندان مرخص شد. دانشجوی جوانِ گرفته وتاریکی به نام جهانبخش نورایی که یک بار هم در همان راهروی اول «اِل» دست به خودکشی زد که چون در تصمیم خود چندان جدی نبود، گزندی به خود نرساند.
تا جایی که به خاطر دارم در قصر شماره ی 3 هیچ توده ای شاخص و زندان کشیده ای وجود نداشت. توده ای ها، خواه افسران نام آور توده ای، حجری، کِی منش، عمویی، باقرزاده، بنی طرفی و … و خواه برخی حواشی و هوداران این حزب، و نیز گروه هایی چون «موتلفه ی اسلامی» و «حزب ملل اسلامی»، آیت الله محی الدین انواری (مشهوربه حاجی انواری)، عسکراولادی، حاج مهدی عراقی (حاجی عراقی)، سرحدی زاده، اسدالله لاجوردی و … و صد البته صفرخان قهرمانیان (همیشه قهرمان )و مجید امین موید (مجید آقا) و بدرالدین مدنی (از تجدید سازمان دهندگان «فرقه ی دموکرات آذربایجان»)،در شماره ی 4 قصر بودند. در قصر شماره ی 3 گذشته از افراد و گروه های کوچک، دو گروه بزرگِ چریک های فدایی خلق و مجاهدین خلق بزرگ ترین گروه زندانیان را تشکیل می دادند و پیش از ورود ما جمع بسیار بزرگی را شکل بودند که ظاهرا درسراسر تاریخ زندان های سیاسی ایران بی سابقه بود و نام آن را «کمون بزرگ» گذاشته بودند. مقصود اصلی تشکیل دهندگان این کمون آن بود که به پراکندگی ناخوشایند زندانیان در زندان پایان دهند و همه ی زندانیان سیاسی را در یک مجموعه ی بزرگ گرد آورند. افزون بر فداییان و مجاهدین، گروه های دیگری هم بودند، مانندگروه «ستاره ی سرخ» که خودْ گروه بزرگی بود ولی چون انسجام ایدئولوژیک و تشکیلاتی استواری نداشت همواره درسایه ی فداییان قرارداشت. گروه دیگری که شمار زندانیان آن نسبتاً در خورتوجه بود، گروه مائوئیستی «طوفان» بود که بیشتر اعضایش اهل شهر بجنورد بودند. این گروه رفتار ثابتی نداشت، گاه عضو کمون می شد و گاه از آن بیرون می رفت و فرد شاخص و مشهور آن هادی جفرودی آن زمان در زندان دیگری بود. عضو «کمون بزرگ» تابع مقرراتی بود: همه بی استثنا غذای زندان را می خوردند و حق نداشتند جداگانه غذا درست کنند. خریدها از طریق مسئول خرید «کمون» انجام می گرفت، از این رو اگر کسی به چیزی نیاز داشت می بایست به مسئول مربوط رجوع کند و حق نداشت راساً اقدام کند. هر زندانی وجهی را که در هنگام ملاقات از خانواده می گرفت به مسئولان «کمون» تحویل می داد؛ غذا و میوه ای هم که خانواده ها می آوردند مشمول همین حکم بود. در یک کلام، همه چیز «اشتراکی» بود. حتی بر روی دیگ و دیگْ بر و کاسه- کوزه ها هم با رنگ نوشته بودند «ک-م» («کمون بزرگ»). همه، در هنگام صبحانه، ناهار یا شام بر سر سفره های درازْ دامنِ پیوسته به هم می نشستند و غذا می خوردند. هر روز شش نفر نوبتی «شهرداری» یا «کارگری» می کردند. صبح علی لطلوع از خواب برمی خواستند و برای آسایش همگان بی وقفه کار می کردند و می دویدند. این بود که زندگی در «کمون» آسان نبود، از لحاظ بعضی میل ها و هوس ها با سختی هایی همراه بود. بنابراین خیلی ها که طالب راحت و آسایش بیشتر بودند از عضویت در «کمون» اکراه داشتند و از زندگی جمعی تن می زدند. اما از این گذشته، یک چیز دیگر هم مسلم بود. آنچه من دیدم این بود که در «کمون بزرگ» در هر حال نیروهای انقلابی حضورداشتند و «کمون بزرگ» با همین دیدگاه انقلابی گردانده می شد. زندانیان از مرتبه ها و طبقه های اجتماعی گوناگون، از طبقه ی متوسط تا طبقه ی کارگر و زحمتکش برخاسته بودند و امکانات مالی یکسان نداشتند، سهل است عده ای از آن ها (که شمارشان کم هم نبود) از شهرهاو شهرستان های دور می آمدند وخاستگاه بیشترشان از خانواده های تنگدست و دست به دهن بود . این خانواده ها چه بسا در معیشت روزمره ی خود با دشواری های جدی دست به گریبان بودند، چه رسد به این که بخواهند راهی دراز را بکوبند و به تهران بیایند تا عزیزان دربندشان را ببینند. «کمون» بستری بود تا همه ی زندانیان عضو «کمون بزرگ» از حداقل ملزومات زندگی به طور کاملا برابر برخوردارشوند. وانگهی، «کمون بزرگ» ظرفی برای گونه ای شیوه ی زندگی در پایگاه های چریکی (یا به تعبیر عوامل رژیم شاه، «خانه های تیمی») نیز بود. از خودگذشتگی، دگردوستی، برگذشتن از «منیت» خود و فداکاری درباره ی دیگران، دست کشیدن ازخوشی های شخصی به سود زندگی جمعی،مشارکت در برنامه های شادمانیِ جمعی و آواز خوانیِ شب های جمعه ، باری این ها فقط بخشی از شیوه ی زندگی کمونی به شمارمی رفت. چنان که گذشت، «کمون بزرگ» طبعا دارای اصول و مقرراتی بود و در هرحال روحیه ی انقلابی بر آن چیرگی داشت. برای آن که ملاکی به دست داده باشم فقط از یکی از قواعد «کمون» یاد می کنم. اگر کسی، به هر دلیل، در مصاحبه ای تلویزیونی و «ساواک ساخته» شرکت می جست و در طی آن اعمال ، رفتار و افکارو نگرش خود را به رژیم دیکتاتوری شاه محکوم می کرد، حق ورود به «کمون بزرگ» نداشت . طرد و لعن و بایکوت نمی شد ولی با آغوش باز هم پذیرفته نمی شد. برای نمونه، یکی از اعضای مجاهدین خلق، ناصر سماواتی، تحت شرایطی خاص، ناگزیر از مصاحبه شده بود. طبعا نمی توانست به «کمون بزرگ» راه یابد. در عین حال سماواتی انسانی شریف و معتقد بود و به اصطلاح «بریده» نبود و هرگز نباید رفتاری با او می شد که او را به طرف پلیس سوق دهد. این بود که مجاهدین تمهیدبکری اندیشیدند. دو نفر از اعضای شاخص و کارکرده و مهم خود را مامور کردند که بیرون از «کمون بزرگ» با سماواتی زندگی و حشر و نشر کنند تا مبادا او از فرط تنهایی و بی اعتنایی رفیقانش و کارسازی های دشمن به دام پلیس سیاسی بیفتد. همچنین بود حکم احمد صبوری معروف به «احمد مائو» که با وجود این که مصاحبه کرده بود هرگز طرد نشد ولی به تمامی هم پذیرفته نشد. امابی گمان اصل برجذب هرچه بیشتر بود و نه وازَنِش و دفع. از سوی دیگر، حضور بیش از یک صد و پنجاه نفر در «کمون بزرگ» (شماری که هر دم بر آن افزوده می شد) چنان هِیْمَنِه و هیبتی به «کمون» می بخشید که پلیس سیاسی را سخت به وحشت می انداخت. وحدت نیروها در یک جمع واحد برای حکومت تحمل ناپذیر بود و پیدا بود که این وضع را تحمل نخواهد کرد، چنان که نکرد.
در میان زندانیانی که به هیچ گروهی تعلق نداشتند و عضو «کمون» هم بودند، یکی بسیار چشمگیر بود: حسین رضایی. حسین حتی از جهت رفتار شخصی هم با دیگران تفاوت داشت. اغلب با یک شورت کوتاه پیچازی (حالتی که ابداً در میان زندانیان مرسوم نبود)، سیگار به دست به حیاط می آمد و در محوطه قدم می زد. گاهی به ندرت با بعضی زندانیان، همچنان که به راه رفتن ادامه می داد، شوخی می کرد ولی هرگز ندیدم در قدم زدن با کسی همراه شود. همیشه تنها بود. حسین رضایی در سال 1349 به عنوان مترجم و عضو«کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی» از طرف «عفو بین الملل» همراه دکتر هِلدمن آلمانی برای رسیدگی به وضعیت حقوق بشر به ایران آمده بود ولی هنگام بازگشت به آلمان او را دستگیر کرده و سپس در «دادگاه» به ده سال زندان محکوم کرده بودند. نخستین بار با لفظ «خارجِ کشوری» در قصر شماره ی 3 آشنا شدم. در عرف آن روز زندان های سیاسی ایران «خارجِ کشوری» و «کنفدراسیونی» لفظ هایی کم وبیش اهانت آمیز بودند و تقریبا معادل لاابالی، بی مبالات در رفتارهای سیاسی، اهل حرف و گریزان از عمل، بار آمده در محیط دموکراتیک غرب و از این رو بسیار «پیاده» در رعایت امور امنیتی شمرده می شدند. گمان بر این بود که «خارجِ کشوری» فقط خوب ژست مبارزه می گیرد تا این که واقعا اهل مبارزه باشد. سر و صدای زاید می کند و حساسیت دشمن را برمی انگیزد، اما پای عمل که به میان بیاید پایِ کارنیست. بویی از مخفی کاری و کار مخفی نبرده است. می بایست به «خارجِ کشوری» بی اعتماد بود مگر آن که عکس اش ثابت شود. داستان ها از طُرفه کاری های جهانگیررضوی («درویش امریکایی»)که همسر سرخ پوست داشت و در یکی از سفرهای شاه به خارجِ کشور هلیکوپتر کرایه کرده بود و از بالا بر سر شاه شاشیده بود نقل می کردند که برای ما که در عصر «معصومیت» و «حیوونکی بودن» به سر می بردیم بسیار شگفت آوربود. گروه «طوفان» و حسین رضایی نخستین «خارجِ کشوری» هایی بودند که می دیدم . حسین رضایی با این که «خارجِ کشوری» به شمار می رفت به سبب مقاومت درخشان اش دربرابر پیشنهادهای وسوسه انگیز حکومت و دربار و تحمل زندانی دراز مدت و انتقامی، و نیز رفتار و کردار انسانی اش بسیار مورد احترام همه بود. اما گروه «طوفان» چه به عنوان یک گروه و چه از جهت آحاد اعضایش ، در برابر شور و شرزگی فداییان، که اعضای اش در بیرون از زندان، یا هر روز در خیابان ها و پایگاه های چریکی کشته می شدند یا در میدان های اعدام تیرباران می شدند، چنان رنگ می باخت که برچسبِ «خارج کشوری» همان بود و محو شدن آن ها همان، خاصه که هنگام بازجویی و محاکمه نیز دلاوری خاصی از خود نشان نداده بودند.
هنوز چند ماهی از انتقال ما به عادل آباد شیراز نگذشته بودکه گروهی از زندانیان تبعیدی را از زندان «بد آب وهوا»ی برازجان به شیراز آوردند. در میان این زندانیان آدم پرشور و شرنگی بود که با همه ی «خارجِ کشوری»هایی که دیده بودم یک سر فرق داشت. بسیار خوش روحیه بود و خنده های بلندش گاه درسراسر راهرو دراز بند چهارمی پیچید. رضا بود و خندههای از ته دلش. اما در هرحال «خارجِ کشوری» بود و از نظر همه همان صفت ها در مورد او هم صدق می کرد. رضا ستوده، از اعضای «کنفدراسیون»، به بمبی متحرک می مانست. آرام و قرار نداشت و به قول فروغ «تن اش به پیله ی تنهایی اش نمی گنجید». از طرفداران پرشور و َشغَب مبارزه ی مسلحانه بود و آرزو داشت پس از آزادی از زندان هرچه زودتر به جنبش مسلحانه بپیوندد. در تندی رفتار و نفرت از حکومت و «ماجراجویی» فقط می توانم او را با عزیز سرمدی و یکی دو نفر دیگر مقایسه کنم. با این همه، چون «کنفدراسیونی» بود به دیده ی شک در او می نگریستند. رادیکالیسم او به محک هیچ تجربه ای نخورده بود. در ماجرای شورش زندان شیراز هم او بود که پیشنهاد کرد افسر نگهبان یا معاون رئیس زندان را به گروگان بگیریم و بچه ها همه ی اهتمام شان را به کار بستند تا رضا متوجه نشودکه دو-سه نفر از ابواب جمعی زندان در یکی از اتاق ها گیر افتاده اند، چون اگر رضا از قضیه بو می برد دیگر نمی شد اورا از خر شیطان پایین آورد، خاصه که فضای حین شورش و پس از آن بسیار ملتهب و شورانگیز بود و پیشنهاد رضا بی گمان طرفداران فراوان پیدا می کرد. تا جایی که می دانم رضا هرگز متوجه ماجرا نشد.
پس از آزادی از زندان هرگز رضا ستوده را ندیدم، حتی در دوره ی انقلاب که بیش و کم همه را می شد دید. سهراب معینی، از بچه های فدایی و رفیق هم زندانم در زندان شیراز، بعدها تعریف کرد که: “در نخستین روزهای سال 1360 همراه همسر و پسر کوچک ام سوار بر ماشین داشتیم از خیابان کریمخان به طرف میدان ولی عصر می رفتیم. پسرم در صندلی عقب داشت با مسلسلِ اسبابْ بازیِ پلاستیکی اش بازی می کرد. سر چهار راه حافظ، چراغ راهنمایی قرمز شد و ایستادیم. ناگهان شنیدم کسی می گوید:’پسر جان، حق است آن مسلسل را بابای بی غیرت ات به دست بگیرد، نه تو‘. برگشتم دیدم رضا ستوده است که در صندلی عقب اتوموبیلی نشسته و تا مرا دید، دستی تکان داد، خنده سر داد و چراغ سبز شد و در چشم به هم زدنی رفت”.
رضا ستوده در 1363 اعدام شد.
به نقل از
https://www.facebook.com/notes/1647291422174982/?pnref=Story
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر