۱۳۹۵ مهر ۲۹, پنجشنبه

صداهای ماندگار ! رفیق اشرف دهقانی



اشرف دهقانی

صداهای ماندگار !
شنیدن صدائی از عزیزان و عزیز محبوبی پس از سال های طولانی که از شهادت سرخ آنان می گذرد ، آن هم به طور غیرمترقبه که چنین انتظاری هم نداشتی، دنیائی از شعف و هیجان و احساساتی که به سختی قابل توصیفند به وجود می آورد. اخیراً نوارهائی به دستم رسیده که یکی از آن ها حضور همیشه زنده برادر انقلابی ام بهروز دهقانی را زنده تر از هر وقت دیگر در مقابل چشمانم قرار می دهد. چشمانم را می بندم و در حالی که به شعر خوانی روان و سرشار از احساسات انقلابی او گوش می دهم  چهره متین، نجیب و مهربان بهروز را می بینم. او را در اتاقش با میز تحریر کشودارش در یک سمت، سه تارش تکیه داده بر دیوار در کنار گرام و صفحه های بزرگ موسیقی اش می بینم. می بینم که با جمعی از رفقای جوان تر از خود روی زمین نشسته و با شوری سرشار از زندگی ، آن شعرها را می خواند و من دم در اتاق سرا پا گوش ایستاده ام.     

در نواری دیگر صدای رفیق فدائی گرانقدر ، مناف فلکی ضبط شده است. با شنیدن این صدا بلافاصله چهره مصمم و رنج دیده او در راهرو اوین - آن جا که رفقای پسر را در انتظار بازجوئی یک به یک در صندلی هائی می نشاندند و ما به بهانه ای از آن راهرو می گذشتیم و به دور از چشم ساواکی ها رفیقی را می دیدیم - برایم تداعی شد. آن لحظه ای برایم تداعی شد که مناف عزیز با دیدن من با هیجان به سویم خیز برداشت و نامم را صدا زد: اشرف! حیف، حیف، با غم و اندوه فراوان ، حیف که فرصت و امکان صحبت نبود. چند ماه بعد در همان سال 1350 در زندان قصر شنیدم که مناف در بیدادگاه شاه به چنان دفاعی از کارگران، طبقه ای که خود متعلق به آن بود پرداخته که آن بیدادگاه را به صحنه محاکمه دادستان و قاضی و کلیت رژیم شاه تبدیل کرده... و بعد در همان زندان در زمانی که خبر اعدامش را شنیدیم ، به یاد این چریک فدائی خلق و دیگر چریکهای فدائی خلق همراهش که سرود زندگی بر لب به میدان تیرباران چیتگر رفتند، سرود خواندیم. این ها و خاطرات قبل از زندان، کوه رفتن، جمع دوستان در خانه کاظم (سعادتی) و روح انگیز (دهقانی) که مناف هم یکی از آن ها بود...  همه و همه با شنیدن صدای این رفیق کارگرِ وفادار به آرمان های طبقه خود، برایم زنده شدند. 

امیدوار بودم صدای یکی از عزیزترین هایم یعنی کاظم سعادتی را هم در این نوارها بشنوم. ولی متأسفانه نتوانستم به درستی همه صداهای موجود در این نوارها را شناسائی کنم. در یک مورد یکی از یاران از "هوپ هوپ نامه" صابر یک شعر حماسی را با صدائی رسا می خواند و از کتاب تاپماجالار و قوشماجالار (متل ها و چیستان ها، تألیف مشترک صمد بهرنگی و بهروز دهقانی) قطعاتی را نقل می کند. با شنیدن این صدا، هم به یاد کاظم و هم به یاد شاگردان پیشین بهروز و صمد و دوستان جوان مشترک آن ها می افتم و تصویر رفقای شهیدی چون محمد تقی زاده، اصغر عرب هریسی، عبدالله افسری، جعفر اردبیلچی در مقابلم ظاهر می شوند. آیا این صدا متعلق به یکی از این عزیزان است؟

با تحقیقاتی که در مورد این نوارها کردم ، متوجه شدم که در دوره ای یک پژوهشگر مبارز اهل تُرکیه به ایران آمده و با رفیق بهروز دهقانی و دوستانش در ارتباط قرار گرفته است. البته این که آن فرد مبارز تُرکیه ای یا یک نفر دیگر نوار های موجود را ضبط کرده است ، برای من روشن نیست. ولی در این نوارها کاملاً مشخص است که ضبط صداها در ارتباط با یک پژوهشگر و علاقه­مند به فولکلور آذربایجان صورت گرفته ، کسی که زبان تُرکی اش با زبان تُرکی رایج در آذربایجان ایران متفاوت می باشد. برخورد با او نیز نشان می دهد که وی تازه با جمع دوستان بهروز آشنا شده است. مثلاً در بخشی از نوارها رفیق مناف در مورد داستانی به او توضیح می دهد که آن را رفیق صمد بهرنگی در ده نوشته است؛ یا او خود سئوالاتی مطرح می کند که نشان می دهد که وی از محیطی دیگر آمده و با رفقا در تماس قرار گرفته است. 

در یک بخش از نوارها صدای شاگردان رفیق بهروز را می شنویم که به دوره ای تعلق دارد که او در آذرشهر در دبیرستانی که از دهات اطراف هم به آن جا می آمدند ، تدریس می کرد.

آن چه از نوارها بر می آید این است که رفیق بهروز آن فرد پژوهشگر و علاقه­مند به فولکلور آذربایجان را به کلاس درس خود برده و او را با شاگردانش آشنا کرده است. این نوجوانان هریک از گنجینه فولکلوریک آذربایجان،  بایاتی (شعر دو بیتی)، چیستان، متل یا داستانی را تعریف می کنند؛ همچنین شعرهائی در وصف مبارزین آذربایجان و یا از شعرهای به تُرکی ترجمه شده از شاعران بزرگ ایران توسط رفیق صمد بهرنگی و یا شعری تُرکی از اوختای (رفیق علیرضا نابدل) را می خوانند. در آن جا فرد مزبور از شاگردان، اسم، شهرت، سن و این که اهل کجا هستند را می پرسد. در یک مورد شاگردی می گوید که متولد سال 1331 است و 17 سال دارد. از این جا معلوم می شود که ضبط این نوارها در سال 1348 یعنی یک سال پس از شهادت رفیق صمد بهرنگی صورت گرفته؛ و فرد مزبور هم اصولاً باید با پیچیدن آوازه صمد بهرنگی در اقصی نقاط ، به دیدار دوستان صمد آمده و با صمیمی ترین و نزدیک ترین دوست او یعنی بهروز دهقانی تماس گرفته است. در سال 1348 ، بهروز در ارتباط با شکل دهی به جریان چریکهای فدائی خلق ، شدیداً از یک طرف دست اندر کار تحقیقات عینی ، نوشتن مقاله و ترجمه آثار انقلابی (بیشتر در رابطه با تجارب انقلابیون آمریکای لاتین) بود و از طرف دیگر به تربیت سیاسی – انقلابی و سازماندهی نزدیکان خود مشغول بود. اما انجام همه این وظایف ، مانع از آن نبود که او در رواج ادبیات مردمی و شعرهای ارزشمندی که توسط شعرای انقلابی و مترقی آذربایجان سروده شده ، لحظه ای غفلت ورزد.

همانطور که می دانیم با کودتای انگلیسی 1299 که رضا خان قلدر توسط انگلیسی ها به تخت شاهی نشست ، زبان تُرکی در کنار دیگر زبان های مردم ایران (به غیر از فارسی) غیر رسمی اعلام شده و شدیداً مورد توهین و تحقیر واقع شد. با این اقدام ارتجاعی ، همه آثار انقلابی و مترقی که به زبان تُرکی بودند از دسترس عموم خارج شدند، آثاری که به واقع حد رشد تاریخی مردم ایران را بیانگر بوده و هستند. به چند نمونه می توان اشاره کرد. از جمله به آثار اندیشمند مترقی ایران، میرزا فتحعلی آخوند زاده که نوشته های فیلسوفانه و خرد گرايانه وی ، یاد آور روشنگران قرن هیجده غرب می باشد؛ آثار نویسندگان و شعرائی چون میرزا علی اکبر صابر که انقلابیون مشروطه در سنگرهای مبارزه مسلحانه علیه استبداد ، آن ها را می خواندند و از آن ها شور انقلابی هر چه بیشتری می یافتند.  همچنین باید از شعرهای مترقی، صمیمی و طنزآمیز معجز شبستری به عنوان یک انسان ضد امپریالیسم و مدافع سوسیالیسم، شاعری که در تمام طول عمرش علیه آخوندهای مرتجع و جهل و خرافاتی که آن ها می پراکندند ، مبارزه کرد، کسی که در جامعه شدیداً مردسالار دوره خود ، یکی از پیشقراولان مدافع حقوق زنان بود ، یاد نمود. این آثار و نوشته های ارزشمند دیگر به زبان تُرکی به واقع به مردم سراسر ایران تعلق دارند. آن ها بیانگر جلوه ای از تاریخ مردم ایران می باشند که در صورت نشر آزادانه شان می توانستند در رشد و اعتلای فرهنگ و آگاهی توده های تحت ستم در سراسرِ کشورِ "به یغمای امپریالیسم رفته" ایران نقش بزرگ خود را وسیعاً ایفاء کنند. رفیق بهروز که به عظمت و اهمیت چنین آثاری واقف بود و از طرف دیگر گنجینه فولکلوریک آذربایجان و قدر و عزت آن را نیز به خوبی می شناخت و به زبان تُرکی نیز به عنوان زبان مادری خود عشق می ورزید، به طرق مختلف می کوشید امکان دسترسی به این گنجینه و همچنین دست یابی به آثار ارزشمند نویسندگان و شعرائی که به زبان تُرکی نوشته اند را به سهم خود فراهم آورد.

در این جا از رفقائی که این نوارها را در اختیار من قرار دادند و همچنین از کسانی که سال ها آن ها را حفظ کرده بودند ، سپاس و امتنان خود را ابراز می کنم. همچنین باید از رفقائی سپاسگزاری کنم که از مجموعه این نوارها کلیپ هائی تهیه کرده اند که به تدریج در اختیار بینندگان قرار داده خواهند شد.

مهر ماه 1395 




۱۳۹۵ مهر ۲۳, جمعه

صمد بهرنگی، معلم راستین من! عزت




عزت

صمد بهرنگی، معلم راستین من!

در يک روز سرد زمستانى مادرم پيت نفت را به دستم داد با مقدارى پول خُرد که براى چراغ علاالدین خانه نفت بخرم. در حین رفتن در آن مسير به یاد وضيعت و مشکلات خانه بودم و این که چگونه بايد روزهاى سرد زمستان را سر کنيم. مادرم را جلوی چشمان خود می دیدم که برای گذران زندگی مان ، با چه سختی ای به قول خودش "قناعت" می کرد. یعنی سعی می کرد پول اندکی که به دستش می رسید را طوری خرج کند که بتواند ضروری ترین وسایل معاش را در حداقل حد ممکن برای خانواده تهیه کند. برای این منظور او باید وسایل لازم را در کمیت محدود و در کیفیت پائین بخرد و با "قناعت" امور زندگی را بگذراند. ما در محله جواديه راه آهن تهران زندگی می کردیم و من نیز در همان محله در یک خانه قدیمی که اصطلاحاً کلنگی گفته می شود ، به دنیا آمدم و در همان محله هم بزرگ شدم. ما که جزء خانواده های کم درآمد و فقیر محله بودیم ، روزگار را با شرايط بد و سخت اقتصادى بسر مى کرديم. پدرم کارگر راه آهن بود و کار مادرم انجام کارهای خانه و نگهداری از بچه ها. در این مورد حرف ها زیادند از جمله غم های پدر و مادرم که شش بچه شان را قبل از تولد من، به چند ماهگی نرسیده از دست داده بودند. مادرم با گریه تعریف می کرد که وقتی بچه مریض می شد او را به بهداری راه آهن که خانواده های کارگری موقع مریضی به آن جا مراجعه می کردند ، می برد. دکتر بهداری آمپولی به بچه می زد ولی بچه به جای خوب شدن پس از مدتی می مرد. می گفت: وقتی تو مریض شدی دیگر تو را به بهداری نبردم و پیش یک دکتر در محله مان بردم. به دکتر با گریه و التماس گفتم که یک کاری بکن که دیگه این بچه نمیره و مرگ شش بچه ام را که دکتر بهداری به آن ها آمپول زده بود را گفتم. دکتر متوجه شد که دکتر بهداری راه آهن بدون توجه به این که آن بچه ها به پنی سیلین حساس بودند ، به آن ها این دارو را تزریق کرده بود. به هر حال دکتر محل، مرا از دچار شدن به سرنوشت بچه های دیگر پدر و مادرم نجات داد.

پدر و مادرم به هر ترتیبی بود مرا به مدرسه فرستاده بودند، به اميد اين که من در بزرگی کار خوبی پیدا کنم و مثل آن ها در فقر زندگى نکنم. آن روز در حال و هوای خودم بودم که به دوست و همکلاسيم برخورد کردم. پرسيد: می دانی که فردا مدرسه تعطیل است؟
گفتم نه نمی دانم. البته روز قبل باران شديدى باريده بود وسقف کلاس ما و دو کلاس ديگر خيس شده بود و امکان ريزش سقف وجود داشت. معلوم شد که به همین دلیل مدرسه را دو روز تعطیل کرده بودند. این نوع اتفاقات همواره برای مدرسه های منطقه جوادیه راه آهن پیش می آمد که وضعیتی شبیه دیگر مناطق فقیر نشین تهران داشتند. تعطیل شدن مدرسه برای دو روز برایم خبر خوبی بود و روز دوم تعطیلی بود که اتفاقی که می خواهم تعریف کنم و مسیر زندگیم را به من نشان داد و به قول معروف سرنوشت مرا تعیین کرد ، پیش آمد.

طبق معمول در حال بازی با بچه های محله در کوچه بودم که ناگهان هيکل بزرگ پدرم با دست هاى بزرگش و چشمان زردش در مقابلم سبز شد و من برجایم میخکوب شدم. هنوز به خود نیامده بودم که یک لحظه درد شدیدی در گوشم احساس کردم. او فرصت پیدا کرده بود که گوشم را گرفته و به طرف خودش بکشد. بعد با همین وضعیت مرا به طرف خانه برد و در یک گوشه اتاق نشاند. بعد خودش هم آمد و روبروی من نشست و در حالی که به تاقچه اتاق اشاره می کرد به مادرم گفت که آن کتاب را از روی تاقچه بردار و به این پسر بده. مادرم کتاب را دست من داد و پدرم گفت بازکن بخوان! من نگاهی به کتاب انداختم و پشت و رویش را نگاه کردم. یک دفعه صدای پدرم بالا رفت: "برای چی مدرسه فرستادمت، کتابو بخون!". من شروع به خواندن آن کتاب کردم. سعی می کردم آرام و شمرده شمرده بخوانم تا مبادا اشتباه کنم. همه حواسم به درست خواندن بود و راستش نمی فهمیدم که موضوع کتاب چیست. در حین خواندن با فاصله هائی به پدر نگاه مى کردم و می دیدم که او با یک حالت مشتاق و در عین حال غمگين با چشمان زردش به من و مادرم نگاه مى کند. مادرم در يک طرف ديگر اتاق نشسته و در حالی که داشت برنج پاک مى کرد به آن چه من می خواندم گوش می کرد.  پدرم هر چند دقيقه یک بار کتاب را از من مى گرفت و چند صفحه ورق مى زِد و باز مى گفت از اين جا بخوان. بعدها که فرصتی پیش آمد تا با پدرم راجع به آن دوره صحبت کنم ، او به من گفت که باورم نمی شد که آن کتاب حرف های چنان واقعی را مطرح می کند و می خواستم تو زودتر صفحات بعدی را بخوانی تا ببینم در آن جاها چه نوشته شده است.

آن کتاب را پدرم در راه تهران به مشهد در واگن قطار پیدا کرده بود. او مأمور تمیز کردن واگن های قطار بود و برای تمیز نگاه داشتن قطار و سوار کردن مسافرها و کمک به آن ها در حین مسافرت ، هر ماه سه یا چهار مرتبه و هر دفعه سه یا چهار روز با قطار مسافربری می رفت و در نتیجه هر ماه حدود 12 روز از خانه دور بود که این اضافه کاری محسوب می شد. در ضمن پدرم ، ده روزى هم در راه آهن، قسمت تعميرات کار مي کرد تا با انجام این دو شغل بتواند خرج خانه را تأمین کند. در هر حال آن کتاب را مسافری به طور عمد یا غیرعمد در واگن قطار جا گذاشته بود و پدرم موقع تمیز کردن واگن آن را دیده و با خود به خانه آورده بود و چون خودش و مادرم سواد خواندن نداشتند ، مرا نشانده بودند که کتاب را برایشان بخوانم. من به صورتی که گفتم مشغول خواندن بودم که یک مرتبه صدای دائیم را شنیدم. دائی به صورتی که رسم آن دوره بود سرزده به خانه ما آمده بود و قبل از این که ما متوجه او شویم ، بخشی از آن چه من می خواندم را شنیده بود. او در حالی که رو به من داشت با صدای بلند تحکم آمیز گفت، بس است، بس است، پاشو برو گمشو! و بعد به طرف من آمد و گفت کتاب را بده به من! و کتاب را از دست من گرفت و نگاهی به جلدش انداخت. من خیلی جا خوردم. به پدرم نگاه کردم که ببینم چه کار باید بکنم. او با اشاره به من فهماند که از اتاق به بیرون بروم و منتظر بود که ببیند دائیم چه می گوید.

دائی من پاسپان شهربانى بود و هميشه سعى مى کرد که با یک سری ادا و اطوار و از بالا برخورد کردن وجهه ای به خود بدهد. پدر من نیز چنین امکانی را به او می داد. دلیل این امر به وضعیت پدرم در گذشته بر می گشت. پدر من در پنج سالگی مادرش را از دست داده بود و پدرش نیز قبل از تولد او فوت شده بود. در نتیجه او در خانواده عمویش بزرگ شده و با مادر من که دختر عموی او محسوب می شد ازدواج کرده بود. این روابط باعث شده بود که پدر من برای خانواده مادرم احترام خاصی قایل شود و شاید این یکی از دلایل کوتاه آمدن پدرم در مقابل دائیم بود.

من به حیاط رفتم ولی صدای دائیم را می شنیدم که داد و بیداد راه انداخته بود. می گفت این چه وضعیه!  مگر نمی دانید که این جور کتاب ها مال خرابکار هاست. هر کس این کتاب ها را بخواند بلائی سرش می آورند که آن سرش ناپیداست. او این حرف ها را می زد و همین طور به زمین و زمان فحش می داد. پدرم یک دفعه با فریاد صدای او را قطع کرد و گفت چرا این قدر شلوغ می کنی. تا آن جا که من فهمیدم این کتاب راجع به مدرسه و معلم است. حالا مگر چه شده که این طوری داد و فریاد می کنی. ولی دائیم آرام نشد و هى اصرار مى کرد که شما نمى فهمید. این جور کتاب ها مال خرابکارها و کمونیست هاست. بالاخره مادرم به سخن در آمد. او گفت من که از این چیزها سر در نمی آورم. تا جائی که من شنیدم در این کتاب راجع به وضع مدارس و آموزش و پرورش نوشته. درست هم میگه برو مدرسه پرورش که این پسر اون جا درس می خونه را ببین، ببین چه وضعی داره. این کتاب هم همین ها را نوشته. یعنی چه خرابکار و کمونیست!؟  تازه این کتاب را هم باباش از واگن قطار پیدا کرده و می خواست این بخونه تا ببینیم خواندن یاد گرفته یا نه. دائیم کمی آرام شد ولی هی می گفت مواظب بچه ها باشید.

من که بسیار کنجکاو شده بودم از پشت پنجره کنار نمی رفتم و با دقت به حرف ها گوش می دادم. دائیم می گفت شما نمی دانید! اين خرابکارها را بردند شهربانی، دارند پدرشونو در میآورند (البته این را با کلمات زشت بیان کرد). شما می خواهید چنین بلائی سر شما هم بیاید؟ من در آن زمان در کلاس پنجم ابتدائی بودم و این موضوع مربوط به سال تحصیلی ۱۳۵۰-۱۳۵۱ بود. کنجکاوی من با سخنان دائیم به حدی تحریک شده بود که پیش خود گفتم هر طور شده من باید این کتاب را تا آخر بخوانم.  همه اش در فکر اين بودم که این کتاب دوباره به دستم برسد. می دانستم که با حرف هائی که دائیم زده بود ، پدرم دیگر آن را دم دست نخواهد گذاشت. پیش خود می گفتم يک جورى باید اين کتاب را گیر بیاورم. می گفتم تا پدر و مادرم متوجه بشوند آن را تند تند می خوانم. وقتی دائیم رفت و پدرم رفت در اتاق دیگر بخوابد، فرصت پیدا کردم که دنبال آن کتاب بگردم و بالاخره آن را پیدا کردم. خودم را فوری به پشت بام رساندم. اول نگاهی به اسم کتاب کردم. نوشته شده بود: "کند و کاو در مسایل تربیتی ایران" و نام نویسنده اش را به خاطر سپردم: صمد بهرنگی. معطل نکردم و کتاب را در جائی که مطمئن بودم کسی آن را پیدا نخواهد کرد قایم کردم.

از آن به بعد هر زمان فرصت را مناسب می دیدم به سراغ آن کتاب می رفتم. همه اش در فکر صحبت های دائیم بودم و می خواستم ببینم خرابکارها و کمونیست ها در این کتاب چه نوشته اند و اصلاً آن ها چه کسانی هستند. اما هر چه می خواندم می دیدم که کتاب در مورد مدرسه و آموزش و پرورش و معلم هاست و چیزی از خرابکارها و کمونیست ها، از آن آدم های عجیب و غریبی که دائیم حرفشان را زده بود در آن نمی دیدم. چیزهائی که در کتاب در مورد وضع مدرسه های دهات آذربایجان نوشته شده بود در بعضی موارد شبیه مشکلاتی بودند که ما در مدرسه مان در تهران با آن ها مواجه بودیم. به همین خاطر یک نوع احساس صمیمیت نسبت به این کتاب داشتم و از آن چیزهای خوبی یاد می گرفتم. حالا من کتابی داشتم که مثل کتاب های درسی مدرسه نبود که من آن ها را دوست نداشتم و برای همین هر روز با دست هاى کبود شده از خط کش های تنبیهی معلم ، به خانه مى آمدم. حالا من برحسب اتفاق به کتابی دست یافته بودم که من و خانواده مرا با خیلی از مسایل اجتماعی آشنا کرد، و نه فقط این ، بلکه این کتاب باعث شد که من در دبیرستان وقتی معلممان کتاب های دیگر صمد بهرنگی را سر کلاس می آورد و می خواند با اشتیاق به مطالب آن کتاب ها گوش کنم و بکوشم که اندیشه های معلم بزرگ و کمونیست بزرگ یعنی صمد بهرنگی را فرا بگیرم.

بعدها در یک موقعیتی با پدرم راجع به این کتاب و آن روزها صحبت کردم. من یادم بود که چطور چهره پدرم با شنیدن مطالب آن کتاب عوض می شد. با شناختی که از او داشتم حدس می زدم که او با غم ها و مشکلاتی که داشت چیز خوبی در آن کتاب می دید. او برای من از غم ها، مشکلات روزمره، امکانات کم و از ستم طبقاتى که خود تجربه کرده بود تعریف کرد و با شور و شوق فراوان از آن روز که کتاب "کند و کاو در مسایل تربیتی ایران" را به خانه آورده بود گفت. می گفت برای من خیلی جالب بود که پسرم با آن سن و سالش کتابی برای من می خواند که حرف های دل ما را می زند.

من همواره به آن کتاب فکر می کنم و از آن زمان تاکنون هم سعی کرده ام که اندیشه های صمد بهرنگی، این دوست بزرگ کارگران و زحمتکشان را راهنمای زندگی خودم قرار دهم.
          شهریور ۱۳۹۵

برگرفته از سایت سیاهکل
 




۱۳۹۵ مهر ۱۹, دوشنبه

سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی - گزارش دوم خبرنگار ماهی سیاه کوچولو




 سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی توسط رژیم جنایتکار حمهوری اسلامی



گزارش دوم خبرنگار ماهی سیاه کوچولو:



بازدیدکنندگان از نمایشگاه عکس امروز شنبه ٨ اکتبر  ٢٠١٦ در میدان ترافلگار لندن انگلستان هر کدام نظرات متفاوت اما اکثرآ مشترک در مورد جنایات رژیم جمهوری اسلامی دارند و آن نقطه مشترک ددمنشی رژیم هار جمهوری اسلامی است که اکثرآ با نگاه اول به تصاویر جنایات رژیم در حق مردم فکر میکنند که این ها جانیان داعشی ها هستند که به جان مردم افتاده اند! اگر چه هر دو از یک جنس ،دست پرورده و خادم امپریالیسم ددخو هستند.


یک زن آگاه زحمتکش سیاهپوست به تصاویری از جنایات رژیم اسلامی خیره شده سرش را مدام بعلامت ناباوری تکان میدهد چشمانش قرمز و پر از اشک میشود، آنچنان تاثرش عمیق است که گویی فرزندان خودش را جانیان رژیم  به دار آویخته اند با همان ناباوری که در جشمانش جاری ست میپرسد این تصاویر واقعی ست؟ اینها داعشی هستند که با جوانان چنین میکنند؟ این رفتار ها حتی با حیوانات هم جایز نیست چه رسد به انسان؟  اینها از قلب تهی هستند. این ها معنی انسان را نمیدانند. باید کاری کرد. تکرار میکند باید کاری کرد و بعد میپرسد کشورهای دیگر چه به فکر این نیستند که به مردم کنند؟ میگویم کدام کشور؟ مگر نمیبینید که با سوریه و عراق و افغانستان و لیبی چه کردند؟ آیا به فکر مردم بودند یا به فکر غارت منابع و سلطه بیشتر؟ آزادی که آنها برای مردم می آورند آزادی نیست که مردم میخواهند زنجیر است بر دست و پای کارگران و زحمتکشان  تا حاصل کارشان را راحت تر بدزدند آنها یک مشت مزدور و نوکر مثل شاه و ملا دارند که آزادیخواهان و مخالفان غارتگری را به همین وضعی که در تصاویر مشاهده میکنید به زیر ضرب میبرند و به اسم " محارب با خدا" و یا " بر هم زننده نظم اجتماع" اعدام و سر به نیست میکنند. مگر شما فکر میکنید که کشورهای دیگر از این جنایات خبر نداشته  و ندارند. این جنایات تایید شده از جانب غرب (بخوان امپریالیستها) ست آنها میخواهند همه مطیع و برده آنها باشند تا آنها (امپریالیستها) بیایند و منابع ما را غارت کنند و مردم هم در حالیکه اکثرآ در فقر و محرومیت بسر میبرند مثل گوسفند باشند و هیچ اعتراضی نکنند. اگر اعتراض کنند نوکران امپریالیستها، شاه و ملا، همان میکنند که در تصاویر مشاهده میکنید! ما انقلاب کردیم شاه نوکر قبلی امپریالیستها را به زیر کشیدیم آنها او را بردند و خمینی را جایگزین آن کردند و آنچه را که شاه قاتل قرصت اتمام آنرا نداشت خمینی جلاد به عهده گرفت و تا امروز هم ادامه دارد. میپرسد وضع با آمدن روحانی بهتر نشده؟ اینهم سوالی ست  که برخی دیگر از بازدیدکنندگان امروز میپرسند. میگویم چه بهتری؟ اعدام ها  دسته دسته همچنان ادامه دارد از همه بدتر سفره کارگران و زحمتکشان روز به روز تر تهی میشود با قوانینی که هر روز از حق کارگران میزنند با قراردادهای جدیدی هم که رژیم اسلامی با آمریکا امضا کرده و واقعیت این قراردادها را مردم ایران نمیدانند چون تمام پشت درهای بسته نوشته شده، رژیم اسلامی متعهد شده است که هرگونه اعتراض کارگری را در نطفه خفه کند به همین دلیل هم دولت روحانی اخیرآ در "اصلاحات قانون کار" کمیته های انظباتی را پیشنهاد داده تا اختلافات بین کارگر و کارفرما را "کمیته های انظباتی" رسیدگی کنند! یعنی ارتش را در کارخانه ها  و مراکز کار مستقر کند و نه اتحادیه و سندیکایی که خود کارگران آنرا انتخاب میکنند. 


خب اگر دولت جدید و این رژیم ذره ای دلش به حال کارگران و زحمتکشان و محرومان جامعه میسوخت که برای آنان که حق شان را مطالبه میکنند "کمیته انظباتی" پیشنهاد نمیکرد. دولت روحانی مثل دولت های قبلی طوری به فکر جیب زالو هاست که به کارفرما این اجازه را داده که وقتی کارگر دستمزد عقب افتاده اش را مطالبه میکند آنان را در " ققس سگ" بیندازند و بیست و چهار ساعت تشنه و گرسنه نگهدارد. از آنهم دولت روحانی کارگر کُش جلوتر رفته و مهاجران زحمتکش افغان را که از شرایط دهشتناک کشورشان به ایران گریحته اند را گروهی در قفس میکند چشمانشان را با دستمال میبیند و به دست و پایشان زنجیر میکشد و آنان را در معرض عموم به نمایش میگذارد تا آنان را به این وسیله تحقیر و سرکوب کند کاری که در دوره بربریت با برده ها از طرف امپراطورهای مستبد و ستمگر و زورگویان اعمال میشد!



رژیم اسلامی  به دلیل ذاتی اش، که همواره محرومان و ستمدیدگان را طبق قوانین خدای دورغینی که ستمگران برای ستمدیدگان ساخته اند،مثل تمام ادیان به فرمانبرداری از ستمگران و صبوری و وعده های بهشتی حواله میدهد در خدمت سرمایه داری بوده و منافع آنان را به پیش برده و میبرد، به همین دلیل هر آنچه که بر سر راه این منافع قرار گیرد را به همین ددمنشی که در تصاویر مشاهده میکنید از سر راه برمیدارد. همانگونه که شاه نوکر قبلی امپریالیستها چنین میکرد. اما هم رژیم جنایتکار اسلامی  با تمام ددمنشی اش کور خوانده است، مگر شاه به خوابش هم میدید که رستاخیر سیاهکل سرخ خواب را از چشمانش برباید و تاج و تختش توسط کارگران و زحمتکشان و محرومان سرنگون و به قعر زباله دانی تاریخ پرتاب شود، شکی نباید اشت که این رژیم نیز چنین خواهد شد.
باران بند آمده تظاهرات آگاه کننده ای که فعالین چریکهای فدایی خلق در لندن انگلستان و سازمان دموکراتیک ضدامپریالیستی ایرانیان در انگلستان فراخوان داده بودند امروز به پایان میرسد اما مبارزه بی امان طبقاتی همچنان ادامه دارد و کارگران و زحمتکشان آگاه میخروشند تا سرنوشت این رژیم ددمنش را به سرنوشت رژیم ددمنش شاه دجار سازند منتهی اینبار با آگاهی بیشتر از ماهیت امپریالیسم و نوکران و مزدوران رنگارنگ آن در لباس و شمایل مختلف به وِیژه در خارج از کشور!
 آکاهی درست از ماهیت امپریالیسم و نوکران آن شرط اول مبارزه بی امان طبقاتی برای سرنگونی رژیم هار جمهوری اسلامی میباشد.

مرگ بر جمهوری اسلامی کارگر کُش نوکر امپریالیسم با هر جناح و دسته آن
گسترده تر و متشکل تر باد مبارزه بی امان کارگران و زحمتکشان

لندن انگلستان
دهم اکتبر دوهزار و شانزده